می گویند عبید در زمان پیرى با اینکه
چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند،
لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او گفت:
من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم
حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته
و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست
مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار.
این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى
و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت.
پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست
وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد.
اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا
خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود:
خداى داند و من دانم و تو هم دانى
که یک فُلوس هم ندارد عبید زاکانى!!
نظرات شما عزیزان: